34 هفتگیه ارادییییییی
سلام مامانی خیلی روزای سختیه دارم دیوونه میشم اهههههههههههههه
خسته شدم همش گرممه دارم میپزم همش در حال عرق ریختنم توام که ماشالله امونمو بریدی یه سره
ارنج و زانو و......تو دنده هامه نمیذاری مامانی نفس بکشه
از اونورم شما بزرگ شدی دل مامانی دیگه جا نداره هی فشار میاری به معده ی مامانی یه سره معده
ام داره ترش میکنه خلاصه خیلی روزای بدیههههه
منم که لوس همش بهونه میگیرم به بابایی غر میزنم
راستی هفته ی پیشم رفتم دکتر بهم سونو نداد ببینمت فقط وزن و فشار مامانی رو گرفت ازمایش واسه
بانک ناف نوشت گفت دوهفته دیگه برم پیشش خلاصه اینم از دکتر رفتن مااااااااااا
راستی الانم 3 روزه ماه رمضون شروع شده من که نمیتونم روزه بگیرممم گل پسرمممم
یه چیزه دیگه خواهش میکنم این هفته های اخرو بهتر با هم راه بیایم یه چیزی بگم بخندییییی دیشب
بابایی داشت سحری میخورد ساعت 3:20 بود منم تو تخت دراز کشیده بودم یهو همچین جیغ زدم بابایی
دویید ترسید اومد تو اتاق میگه چی شده میگم هیچی این پسرت همچین لگد زد تو دنده هام که دندهام
دارن همش تیر میکشن بعد بابایی کلی باهات صحبت کرد که مامانو اینقدر نزنی گناه داره توام اروم شدی
یکم گوش شیطون کرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر
بعد صبح به بابات میگم این پسرت تکون نمیخوره میگه پسرم حرف گوش کنه از باباش حرف شنوی داره
منو میگی دیگه مردم از خندهههههههه گفتم شدید 2 به 1