اراد جون مامان و بابااراد جون مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

نی نی دوست داشتنیه مامان و بابا

برای عزیز جونم

سلام مامانی هنوز نیومدی مامانی اینقدر تنهاست دلش میخواست زودی بیای بوست کنم عسلم لوست کنم نازتو بکشم اخه مامانی تو خونه خیلی تنهاست همش دوست داشتم زودی بیای مامانی جونم نمیدونم دخملی میایی یا پسری ولی هر چی که باشی تموم دنیای منی دلم خیلی گرفته امشب گفتم یه سر به تو بزنم بوس بوس..... مامانی اینجوری تپل شی اینجوری بخندی واسم منم ضعف کنم   واییییییییییییییییییییی دوست دارم عشقم ...
28 آذر 1391

اولین یادداشت واسه نی نی جونم

سلام نی نی ناز و خوشگل مامانی امروز دقیقا ٣ ماه میشه که منو بابا رضایی منتظرتیم  اره مامانی زودی بیا مارو منتظر نذار اگه بدونی بابا رضا چقدر خوبه قول داده چیزای خوشگل خوشگل واست بخره قربونت برم مامانی   اره نی نی جونم منو بابا ٣١/٥/٨٨ باهم اشنا شدیم و١٢/١٢/٨٨ ازدواج کردیممممم اینجوری از اون موقع بابا علی همش میگفت نی نی منو بیارید ولی منو بابایی توجه نکردیم ولی الان از ١٤/٤/٩١ منو بابا رضا تصمیم گرفتیم اقدام کنیمتازه نی نی خوشگلم دایی سیامک و مامان شیرینم همش منتظرتن یه قولایی داده اند اگه زودی بیای خلاصه مامانی جونم اینجا هممون منتظرتیم زودی...
28 آذر 1391

واسه اولین بار رفتم دکتر

مامانی سلام دیروز رفته بودم پیش خانم دکتر بهم گفت بخواب سونو شکمی کنم گفتم باشههههههه ماشاللهههههه معلوم بودی عشقممم خانم دکتر گفت اخه شاید معلوم نشهههه ولی مثل اینکه به بابایی رفتی قدت بلند شدههههه دیده شدی نخند...... خب عشقم خانم دکی گفت سالم سالم ساکتم تشکیل شده توام توش بودی عشقم واسه ١٠/١٠ بهم وقتسونو واسه قلبت داد قربونت برم منننننننننننننن منتظرم تا برم صدا قلبتو بشنوممممم
26 آذر 1391

اینم اولی چشم روشنییییییی

امروز رفته بود خونه ی مامان مریم (مادربزرگم) همه اونجا جمع بودن همه که فهمیدن اومدییییییییییییی هیچ خاله الناز و عمو امیر (عموی خودمو میگماا تو که عمو نداری) با فینگیلشون تارا خانم تشریف اووردن چه جیگریه این تارا میخوای بخوریشاااااااااااا یهویی منو صدا کردن یه جغجغه واست خریده بودن مامانی اینم اولین کادوت از فامیل منم کلی ذوق کردم تازههههههههههههه دور از چشم تارا خانم دادناااااا اگه میدید که مجبور بدم به خودش تا صداش در نیاد مامانی می بینی چقدر همه دوست دارن همه ی ما منتظرتیم بوسسسسسسسسسسسسسسس اینم عکس جغجغه ات گوگولی مگولی مامان لپتو بکشم اخ چه حالی میدههههههههه واییییییی   ...
25 آذر 1391

همه ی عالم فهمیدن اومدییییییییییی

      بابایی تا فهمید سریع تلفنو گرفت زنگید به بابا علی (بابا خودش) به اونا گفت واسه نینیه ما سوغاتی یادتون نرههههههه اونام کلی خوشحال شدن گفتن قبل از اینکه ما بگیم به دلشون افتاده بوده واستخریده بودن اخه بابایی ومامانی مشهد بودن خلاصه بعد اونام زنگید به ماما شیرین و بابا علی گفت به ارزتون رسیدید ابروی منو جلو بابام برد الان دو روزه از خجالتم با بابا جونم نحرفیدمممممم اخه من از بابا علی خجالت میکشم چیکار کنم اخهههههههه اینم عکس سوغاتیه مامانی اینااااااا............ ...
25 آذر 1391

هیچی دیگه اینجوری شد که اومدی

خلاصه بابایی اومدووو منم رو میز تواالت نوشتم بابایی سلام من اومدم مواظب منو مامانی باش                                                                            امضا نی نی هیچی دیگه بابا اومد تو اتاق لباست رو که گذاشته بودم رو تختو دید بعدش جواب ازمایشو که گذاشته بودم تو ...
25 آذر 1391

اینم اولین کادو واسه جوجو خوشگلمممممم

مامانی تو اون فاصله که اقاهه گفت برو جواب حاضرشهه منم گفتم برم واسه جوجو یه چیز بخرم تا بابایی اومد سوپرایزش کنم اینم اولین کادوو ببخشید دیگه .................به بزرگواریه خودت ببخش اگه کم بود(پررو نشیااا به روت میخندم)   ...
25 آذر 1391

جواب ازمایش

مامانی بعد اینکه بی بی چک + شد سریع حاضر شد رفت ازمایش بدههههه اقاهه خونو گرفت گفت ١ ساعت دیگه حاضر میشه منم به دلم افتاده بود اومدی گفتم باشه برم یه دوری بزنم تا جوابم حاضر بشهههه تا اومدم خانمه گفت میخواستی به ما شیرینی بدی هورااااااااااااا اومده بودی اینم جوابش بوسسسسسسس گندهههههههههه مطمین شدم اومدی جججججججججججججججییییییییییییغغغغغغغغغغ ...
25 آذر 1391

چه جوری فهمیدم اومدی تو دلممممممم

یه  چند روزی بود دلم خیلی درد میکرد بعد نزدیک موعد پری هم بود منم به خاله گلی گفتم علایممو خاله گلی گفت نینی داری من گفتم نههههه ١ روز مونده به موعد ساعت ٨:٣٠ صبح خاله گلی زنگید بابایی هم بغل من خواب بود گفت  همین الان برو بیبی جک بذار منم نمیخواستم بابایی بفهمه گفت کی بود گفتم دوستم گلی یه کار خصوصی داشت بابایی هم اونروز تا ساعت ٩ خوابیده بود بلندم نمیشد اخر اینقده غر زدم که بلند شد گفت تو امروز مشکوک میزنی میخوای چیکار کنی گفتم هیچی برو دیرت شده تا بالاخره بابات رضایت داد ساعت ٩:٣٠ از خونه رفت تا پاشو گذاشت منم دوییدم تو دستشویی حالا از ساعت ٨ صبحم دستشویی نرفته بودم  منتظر بودم تا با ادرار صبحگاهی بذارم ...
25 آذر 1391